زیر شفق
در سکوتِ سردِ قطب،
با دلی پر از جنون،
دامنم رقصانِ باد،
چشمهام غرقِ درون.
پنگوئنی با وقار،
دست من گرفته بود،
با نگاه مهربونش،
قصههامو میسرود.
آسمون، رنگین و مست،
شفقش دیوونه شد،
از صدای عشقِ من،
برف هم عاشق شده بود.
گفتمش: ای عشقِ دور!
ای خیالِ بیقرار!
تو کجایی در دل شب؟
زیر این نورِ بهار؟
رقص کردیم، بیصدا،
تا سحر، تا بینهایت
ماه گفت: «ای دختِ شعر،
تو شدی نورِ حقیقت.»
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:20 توسط غزل شیروانی
|