در سکوتِ سردِ قطب،

با دلی پر از جنون،

دامنم رقصانِ باد،

چشم‌هام غرقِ درون.

پنگوئنی با وقار،

دست من گرفته بود،

با نگاه مهربونش،

قصه‌هامو می‌سرود.

آسمون، رنگین و مست،

شفقش دیوونه شد،

از صدای عشقِ من،

برف هم عاشق شده بود.

گفتمش: ای عشقِ دور!

ای خیالِ بی‌قرار!

تو کجایی در دل شب؟

زیر این نورِ بهار؟

رقص کردیم، بی‌صدا،

تا سحر، تا بی‌نهایت

ماه گفت: «ای دختِ شعر،

تو شدی نورِ حقیقت.»