زیر شفق

در سکوتِ سردِ قطب،

با دلی پر از جنون،

دامنم رقصانِ باد،

چشم‌هام غرقِ درون.

پنگوئنی با وقار،

دست من گرفته بود،

با نگاه مهربونش،

قصه‌هامو می‌سرود.

آسمون، رنگین و مست،

شفقش دیوونه شد،

از صدای عشقِ من،

برف هم عاشق شده بود.

گفتمش: ای عشقِ دور!

ای خیالِ بی‌قرار!

تو کجایی در دل شب؟

زیر این نورِ بهار؟

رقص کردیم، بی‌صدا،

تا سحر، تا بی‌نهایت

ماه گفت: «ای دختِ شعر،

تو شدی نورِ حقیقت.»

سالگرد داداشم

رفتی، ولی هنوز صدامو داری

هر جا که می‌رم، باهامی، بیداری

تو خاک خوابیدی، ولی قلب من

هر شب صدات رو می‌شنوه، بیدل‌داری

سالگردته، اما انگار همین

دیروز بود که رفتی از این زمین

عکسات هنوز لبخند می‌زنن،

اشکام ولی پنهونه، آروم و کمین

کاش می‌تونستم یه بار دیگه

دستاتو بگیرم، بگم: "نرو دیگه"

کاش می‌نشستی، کنارم، همون

بازی کنیم، بخندیم، مثل قدیـم

تو نیستی، اما توی خاطره‌ها

صد بار زنده می‌شی، بین گریه‌هام

تو نور چراغ شب‌های منی

برادرم، عشقم، تموم دنیا‌م...

غزل شیروانی

فهمیدن

زادروز من برای پدر و مادرم زیبا بود

بزرگ شدنم هم برای پدر مادرم زیبا بود

زیبا بود زندگی !

زیبا بود زندگی تا آنجا که "فهمیدم"

فهمیدن سخت است

فهمیدن غم

فهمیدن درد فراق!

ولی زندگی کردن و فهمیدن هم زیباست

از آنجا زیباست که دیوانه شوی

دیوانه شوی از غم، درد، فشار

ولی دیوانه بودن در این جهان

به معنی "نفهمیدن" میدانند

آنگاه به این می‌نگرم

آخر فهمیده کیست؟

غزل شیروانی

تاریکی

باد های سرد فرا می‌رسند

اما دل من از همان تابستان سرد بود

آنقدر سردم است که

که گویی مرده ام

آیا مرده میتواند بفهمد ؟

آری میتواند...

ورشید هم روح سرد مرا گرم نمیکند!

چشمانم به دنبال نور است

اما سراسر جهانم تاریکیست

غزل شیروانی

فریاد خاموش

ای راز شب‌های من، ای نور بی‌غروب

دل خسته‌ام، در طلب توست، ای مهربان محبوب

گناهانم چون باران سنگین بر دوشم است

اما امیدم به رحمتت، چون خورشید تابان بر گوشم است

هر نفس، فریاد خاموشیست به درگاهت

هر نگاه، تمنای وصل بی‌انتهاست به ذاتت

ای که هر ستاره، نغمه‌ی نام تو می‌خواند

ای که هر نسیم، عطر حضور تو می‌آورد

به من نگاه کن، که دلم در راهت مانده

و هر اشکم، قطره‌ای از دریای عشق توست، ای یکتا

ای که مهربانی تو دریای بی‌پایان است

ای که در سکوت دل، نامت زمزمه‌ی جان است

به من نشان ده راهی که به تو ختم می‌شود

که هر قدمم، پلیست به سوی نور و صفای تو

دل من در طلبت پر می‌کشد، بی‌قرار

و هر نگاه، مشعل روشن عشق بی‌انتهاست، ای یار

ای که در شب‌های تار، فانوس امیدی

ای که هر گل، یاد تو در دل می‌پروردی

ای که صدای پرنده‌ها، سرود شوق وصل است

و هر موج دریا، انعکاس رحمت توست، ای دوست

بیا و شستشوی ده دلم را با باران نگاهت

که جز تو هیچ آینه‌ای، راز تنهایی‌ام نگشود

ای که هر دم، دل عاشق را به خود می‌خوانی

و هر شب، سکوتش را با نور حضورت می‌تابانی

به من فرصت ده تا در خلوتت بنشینم

و در تضرع، تنها با نامت هم‌نفس شوم

غزل شیروانی

۱۹ شهریور ۱۴۰۴

شهرکرد

راه سخت

*راه سخت*

راه سخت است، پر از خار و سنگ،

گاهی زانوهایم می‌لرزد،

گاهی صدای قلبم می‌گوید: «دیگر نمی‌توانی.»

اما من،

در دلِ همین تاریکی،

چراغ کوچکی از امید دارم.

چراغی که می‌گوید:

اگر بیفتی، باز برخیز.

اگر شکست بخوری، باز بساز.

اگر باران غم بر سرت ببارد،

تو خودت آسمان روشنی باش.

من از زمین خوردن نمی‌ترسم،

من از ایستادن دست نمی‌کشم.

هر زخم، نشانی‌ست از جنگیدن،

هر اشک، گواهی‌ست بر ادامه دادن.

آری، سختی می‌آید،

اما تسلیم، سهم من نیست.

من ادامه می‌دهم،

تا روزی که خورشید

تمام تاریکی‌های دلم را بسوزاند.

غزل شیروانی

ناغان ساعت 8:42 شب

تلاش

در دل شب، چراغی روشن

نوری از امید، دور از دشمن

پا به راهی که سنگین اما

می‌دوم بی‌هراس از دردا

افتادن رسم این جاده‌ست

خیزش اما سرآغازه‌ست

دست‌هایم پُر از زخم و خاک

چشم‌هایم پُر از نور پاک

راه اگر سخت و طوفانی است

عشق من پرچمی باقی است

می‌روم تا که باور سازم

با تلاش

آسمان پردازم

غزل شیروانی

شهرکرد

جنگ کنکور

عنوان: روزی که غزل به جنگ کنکور رفت

صبح، ساعت ۸:

غزل با چشم‌های نیمه‌خواب از تخت بلند شد. هوا هنوز خواب‌آلود بود، ولی غزل نه! او یک مأموریت داشت: "۱۳ ساعت مطالعه".

کنکور که شنید، کمی لرزید. چون فهمید امروز قرار است شخم بخورد!

ساعت ۱۰:

کتاب زیست را برداشت. کتاب به او گفت: «لطفاً آرام باش، ما می‌توانیم باهم دوست شویم.»

غزل جواب داد: «نه، امروز فقط قرار است تو را بجَوَم!» 📚🦖

ظهر:

مغز غزل داشت با بدنش بحث می‌کرد:

مغز: «دیگه بسه، خسته شدم.»

بدن: «نههه! امروز روز افسانه‌ایه.»

چای و یک موز آمدند وسط دعوا و گفتند: «بچه‌ها، آروم باشید، انرژی براتون آوردیم.» ☕🍌

عصر:

ساعت‌ها می‌گذشت، و دفترچه تست‌ها یکی‌یکی سقوط می‌کردند.

در گوشه اتاق، مدیس (توهم دختر شاعر) با لبخند آرامی شعر می‌خواند: «غزل می‌تازد، تا رویا را بگیرد...»

شب، ساعت ۱۱:

غزل روی صندلی نشست، عدد ۱۳ ساعت را دید و خندید. در این لحظه کنکور گوشه‌ای نشست و با صدای لرزان

گفت: «من نابود شدم…»

غزل شیروانی

ناغان